این استعمار
این جامه سیاه معلق را
چگونه پیوندیست
با سرزمین من؟
آن کس که سوگوار کـــرد خاک مـــرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل اینهمه تاراج؟
این سرزمین من چه بیدریغ بود
که سایه مطبوع خویش را
بر شانههای ذوالاکتاف پهن کـــرد
و باغها میان عطش سوخت
و از شانهها طناب گذر کـــرد
این سرزمین من چه بیدریغ بـــود
ثقل زمین کجاست
من در کجای جهان ایستادهام
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستادهام؟
اثر: خسرو گلسرخی
بر سینه ات نشست
زخم عمیق و کاری دشمن
اما
ای سرو ایستاده نیفتادی ...
این رسم توست که ایستاده بمیری ...
در تو ترانه های خنجر و خون،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است ...
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود ...
مردم
زان سوی توپخانه،
بدین سوی سرزیر می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد ...
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بر
نام ترا
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره خون تو
محراب می شود ...
این خلق
نام بزرگ ترا
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو، پرچم ایران،
خزر
به نام تو زنده است ...
اثر: خسرو گلسرخی
باید که دوست بداریم یاران را
باید که چون خزر بخروشیم.
فریادهای ما اگرچه رسا نیست
باید یکی شود.
باید تپیدن هر قلب اینک سرود
باید سرخی هر خون اینک پرچم
بایدکه قلب ما
سرود ما و پرچم ما باشد.
باید در هر سپیده البرز
نزدیکتر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ماست...
باید که سر زند
طلیعه خاور
از چشم های ما
باید که لوت تشنه
میزبان خزر باشد
باید کویر فقیر
از چشمه های شمالی بی نصیب نماند.
باید که دست های خسته بیاسایند.
باید که خنده و آینده جای اشک بگیرد
باید بهار
در چشم کودکان جاده ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید جوادیه بر پل بنا شود
پل
این شانه های ما.
باید که رنج را بشناسیم
وقتیکه دختر رحمان
با یک تب دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران را
باید که قلب ما
سرود و پرچم ما باشد...
اثر: خسرو گلسرخی
غروب فصلی
این کفتران عاصی شهر
به انزوای سکوت آن سوی میله های بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که اینصدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه های بلند
که رنگ اناری میله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انکار می کنند
اثر: خسرو گلسرخی
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد
اثر: خسرو گلسرخی
روح بابک در تو
در من هست
مهراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بکش
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ،سرخ تر از بابک باش
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش خون می ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر باید یکسر
بابکستان بگردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد
از جغد شود پاک و
گلستان گردد.
اثر: خسرو گلسرخی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دست جوانت
بشارت فردا،
هر سال سبز می شود
و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک
گل می دهد
گلی به سرخی خون...
اثر: خسرو گلسرخی
آمد.
دستش به دستبند بود
از پشت میله ها
عریانی دستان مرا ندید
اما
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت.
اکنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند
خورشید
در پشت پلک های من اعدام می شود ...
اثر: خسرو گلسرخی
صفحه قبل 1 صفحه بعد